سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آلما

 

 آورده اند که در روزگاران قدیم ، در بیابانی پهناور ، یک شتر و یک گاو و یک قوچ با هم راه می رفتند . آنها از گذشته ها و دوره جوانی شان حرف می زدند و از خاطرات خوشی که در گذشته داشتند ، برای یکدیگر تعریف می کردند . فصل بهار بود و هوا خوش و طرب انگیز / این سه دوست قدیمی همانطور که راه می رفتند ، ناگهان به گیاهی برخوردند که بسیار خوشمزه بود و در آن بیابان خیلی کم پیدا می شد . هر سه از دیدن آن گیاه ، خوشحال شدند . شتر گفت : " حالا باید این گیاه را به سه قسمت مساوی تقسیم کنیم و هر کسی سهم خودش را بخورد . "
قوچ نگاهی به گیاه کمیاب انداخت و با دستش آن را بررسی کرد و گفت : " اگر این را تقسیم کنیم ، سهم هر کس بسیار کم می شود و هیچکدام سیر نمی شویم . " گاو گفت : " درست است ، ولی چه کار می شود کرد ؟ اگر از این گیاه مقدار بیشتری داشتیم ، البته بهتر بود . ولی حالا که نداریم ، چاره ای جز تقسیم آن نیست . "
قوچ گفت : " چرا چاره ای هست . من چاره ای اندیشیده ام " . شتر و گاو با تعجب پرسیدند : " چاره چیست ؟ " قوچ نگاهی به آن گیاه و نگاهی به دوستانش کرد و گفت : " چاره اش این است که این گیاه را فقط یکی از ما سه نفر بخورد . از قدیم گفته اند که احترام بزرگتر واجب است و کوچکترها باید به احترام بزرگترها از حقشان بگذرند . "
شتر گفت : " فکر بدی نیست . ولی ما از کجا بدانیم که کدامیک از ما مُسن تر از آن دو نفر دیگر است ؟ "
قوچ گفت : " حالا که همه بر این مسئله اتفاق نظر داریم ، هر کس تاریخ عمرش را آشکار کند . هرکس پیرتر بود ، گیاه از آن او خواهد بود . " شتر و گاو پذیرفتند و گفتند : " فکر خوبی است ، پس بهتر است یکی یکی درباره طول عمرمان صحبت کنیم . " از قوچ خواستند که او اول درباره سن خود سخن بگوید . قوچ بادی به غبغب انداخت و با غروری خاص گفت که : " عمر من به زمان قربانی کردن حضرت اسماعیل می رسد . "
شتر و گاو با تعجب نگاهی به قوچ انداختند . گاو گفت : " یعنی عمر تو اینقدر طولانی است ؟ " قوچ با غرور گفت : " آری از هر قوچی بپرسید ، این را می داند . من در چراگاهی که در زمان کودکیم می چریدم ، همان قوچی که به جای حضرت اسماعیل قربانی شد ، با من بود و با هم در آنجا دوست بودیم . آن قوچ از اقوام من بود . "
شتر و گاو با حیرت آب دهانشان را قورت دادند . گاو در دل گفت : " حالا نشانت می دهم که عمر تو طولانی تر است یا عمر من . "
قوچ رو به گاو کرد و گفت : " بسیار خوب ، حالا تو بگو که چند سال داری ؟ و طول عمرت چقدر است . "
گاو گفت : " من خیلی بزرگتر و مُسن تر از قوچ هستم . حضرت آدم - جد انسان - دو گاو داشت که با آنها زمین را شخم می زد ، یکی از آن گاوها من بودم . "
قوچ که فهمید سرش کلاه رفته است ، توی دلش گفت : " کاش قبول نمی کردم که من اول درباره عمرم صحبت کنم ، فریب خوردم ، هیچ اعتراضی هم نمی توانم بکنم . اگر بگویم که او دروغ می گوید ، آن وقت دروغ من هم آشکار می شود . "
گاو که دید شتر و قوچ با تعجب او را می نگرند ، بادی به غبغب انداخت و گفت : " آری عمری طولانی دارم ، آنقدر زیاد که حتی نمی توانید بشمارید و بگویید چند سال دارم . " شتر در دلش گفت : " ای گاو بد جنس ، ای قوچ نابکار ، حالا طول عمرتان را به رخ من می کشید ؟ کاری می کنم که همیشه یادتان بماند که چه کسی از ما سه نفر از همه مُسن تر است . "
شتر پوزخندی زد و ناگهان خم شد و گیاه را به دندان گرفت و شروع به خوردن آن کرد . پس از خوردن آن گیاه کمیاب ، رو به قوچ و گاو کرد و گفت : " من به شما نخواهم گفت که چند سال دارم و چقدر از شما مسن‌ تر و بزرگترم . با این هیکل و گردنی که من دارم دیگر نیازی به بیان تاریخ نیست . هرکس مرا ببیند ، می فهمد که من از شما کوچکتر نیستم . "
گاو و قوچ با حیرت به شتر نگاه کردند و هر دو از دروغهایی که درباره طول عمر خود گفته بودند ، شرمنده شدند .

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/8/23ساعت 1:5 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس